گیتار هایده
وقتی گیتار در دستان هایده مینشست، صدا دیگر فقط نت نبود...
هر سیم، آهی از عمق جان میکشید، و هر ضربه، تپش دلی عاشق را بازگو میکرد.
گیتار در دستان او نفس میکشید، میگریست، میخندید؛ گویی روح زنانهای در چوب و سیم حلول کرده بود.
انگار ساز، میدانست که قرار است صدای او را همراهی کند—
صدایی که از جنس شب، باران و خاطره بود.
در دستان هایده، گیتار فقط نواخته نمیشد؛ زندگی میکرد.